مردمان خوب این دیار ۳۰
تازه رسیدم خونه از تهران و گیر ماشین کرایه ام من را ببره خونه…
خانه توانگری و مباحث مهارت های ارتباطی و ازدواج و شخصیت شناسی
تازه رسیدم خونه از تهران و گیر ماشین کرایه ام من را ببره خونه…
پسرم حمید ملکی متولد ۱۶/۱۱/۱۳۷۴ است. خیلی لحظه شماری کرد که هجده سالش تمام شود تا بتواند خیلی کارها را انجام دهد. مثل گرفتن گواهینامه رانندگی، کارت ملی، افتتاح حساب بانکی، … تقریبا تمام این کارها را با عجله و با ذوق تمام انجام می داد. روز ۲۷/۱/۱۳۹۳ گواهینامه رانندگی و ۲۹/۲/۱۳۹۳ کارت ملی حمید جان به وسیله پست به دستمان رسید.
ساعت شش غروب روز چهارشنبه بیست و چهارم اردیبهشت سال نود و سه بود. وقت برگشتن از مطب دندانپزشکی راهی میدان ونک شدم تا سوار تاکسی های میدان پونک شوم. تقریبا پانزده نفر توی صف بودند. منم خسته!! همین که ایستادم یک خانم سوار پراید سفیدش متوقف شد و از ما دعوت کرد که سوار شویم چون مسیرش میدان پونک بود.
دو نفر خانم نشستند بعد من و پشت سرم یک خانم دیگر و همه متعجب!!
همچین که پیاده شدم دید آی فون مادرمرده ام را جا گذاشته ام تو ماشینش !
شهربانو فرستاد:
دیشب از یک راه فرعی از جاده هراز به تهران میآمدیم..هوا بارانی و سرد بود وانگار آسمان میخواست زمین را در آغوش بگیرد …از جاده های پر پیچ و خم میگذشتیم…کوه ریزش کرده بود و بعضی قسمتهای جاده پر از سنگ های ریز و درشت بود…بعضی از سنگها سر پیچ های تندی بود که اگر میخواستیم برخورد نکینم ناچار بودیم به سمت مسیر مخالف منحرف شویم…
به همت دااااااااش گلم(به قول شما) توقف کردیم و چندتا از آن سنگهای خطرناک مسیر را برداشتیم که اگر کسی با مسیر آشنا نبود مشکلی نداشته باشد….
مسیر ما ادامه یافت …قسمتهایی از مسیر که هیچ سنگی نبود…من را به این فکر انداخت ..کسی چه میداند؟
مرتضی امامی فرستاد :
با سلام و احترام
خاطره بنده به شرح زیر است
تازه عمل جراحی گوش کرده بودم دکتر بهم توصیه کرده بود که تا یک ماه وسیله سنگین بلند نکنم
خاطرات خوب خود از مردمان خوب این دیار را بفرستید برایمان تا با انتشارش ، با تلخی و افسردگی بجنگیم و چراغ امیدی در دل بیفروزیم و به امید این مردمان خوب ، بهتر زندگی کنیم
توی میدون انقلاب. عصر نیمه های آذر که سوز سردی میچرخه تو شاخه های درختا و لباس رهگذرا و چراغ های راهنمایی. گوشه پیاده رو کنار سینما بهمن یه پسر بچه نشسته بود کنار ترازو ش. جوراب و فال هم می فروخت. در کمتر از سه ثانیه اینها اتفاق افتاد
نمیدونم مطلبی که تصمیم دارم برای دوستان بنویسم چقدر با محتوای پست حاظر همسوست اما امیدوارم مقبول واقع بشه:
در هفته استراحتم برای کاری اداری و به دلیل تغییر اخیر قیافه ام نیاز به تجدید عکس پیدا کرده بودم. عکاسی های رشت را نمیشناختم.
گلی فرستاده :
چند روز بود که دسته در داروخانه از داخل لق شده بود.شیفت صبح ، ما سه خانم بودیم و این کارها ازما ساخته نبود.شیفت عصر هم نمی دانم چطور بود که آقایان فرصت نمی کردند درستش کنند.صبح یک روز سرد آقای جوانی وارد داروخانه شد تا “بیبی چک”بخرد.وقتی خواست از داروخانه خارج شود متوجه در شد.کمی با دستگیره ور رفت و گفت:اجازه میدین پیچاشو باز کنم ویه نگاهی بندازم؟گفتم :البته.پیچها را باز کرد و روی پاهایش نشست و با دقت شروع به بررسی دستگیره کرد