زنده باد فلافل لشگراباد اهواز
دیشب آقای امین زاده ، فامیل اهوازی مون ما را بردند منزلشان و پذیرایی جنوبی گرم و …ولی بعدش که تو جاده ساحلی اهواز گردوندمون ، بردنمون منطقه لشگرآباد، پاتوق فلافل فروشی های سلف سرویس(!) اهواز
خانه توانگری و مباحث مهارت های ارتباطی و ازدواج و شخصیت شناسی
دیشب آقای امین زاده ، فامیل اهوازی مون ما را بردند منزلشان و پذیرایی جنوبی گرم و …ولی بعدش که تو جاده ساحلی اهواز گردوندمون ، بردنمون منطقه لشگرآباد، پاتوق فلافل فروشی های سلف سرویس(!) اهواز
دیروز سر درس مثنوی ، دکتر ارجمندی – که دندان پزشک هستن- گفتن خانومه موقع کار روی دندونشون مکثی کردند و ازم پرسیدند که دکتر جان ! درسته یه خانوم […]
به سمع و نظرتون رسید که تاریخچه انسان پر است از تجربیات عجیب. همچنین ،خدمتتون عرض شد که اونچه که تبیین می کنه و به زندگی انسان معنا می بخشه مجاورت با زیبایی است. بنای ما بر این نیست که در این شب ساحت فلسفی به بحث بدهیم بلکه فقط بسنده می کنیم که اگر برهانی هست، این برهان را در پیش بگیریم. به عرض رسید که مجاورت با زیبایی انسان را نرم و مجاورت با نا زیبایی انسان را تلخ می کند.
اید دختر باشى تا بدونى چه دردى داره بگن: مهریه دختر دیپلمه انقدره، لیسانسه بیشتر، فوق لیسانس انقدر و… به خدا تو بقالى و سوپرمارکت هم اینجورى رو اشیاء قیمت نمیذارن
باید دختر باشى تا بدونى چه دردى داره که تنها موندن رو به زنگ تفریح شدن و دم دستى بودن ترجیح بدى بعدش بهت بگن “بى عرضه”
باید دختر باشى تا بدونى چه دردى داره که موى سر و قوسهاى بدنت و مانیکور و پدیکورت بیشتر از افکار قشنگت به چشم بیاد
روزهایی هست که غمی سراغت می آید و بیشتر ” خودت ” می شوی چند شبی بود حال جسمانی ام خوب نبود…شک کرده بودم خبری هست…آزمایشی نوشتم و رفتم آزمایشگاه…تکنیسین بهم گفت ” ۴۵ دقیقه دیگه میتونید گزارش را تلفنی بگیرید آقای دکتر“
حالم همچنان خوب نیست…عرق کرده ام…نیمه امیدوار زنگ میزنم آزمایشگاه…شکی که کرده بودم متاسفانه درست از آب درآمد ! برای لحظاتی کمرم خم میشود…از بهشتی بیرون می افتم که میلیونها نفر پیش از من، این تجربه تلخ را کرده اند…زیر لب میگویم لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم
جای خوبی کار میکنم
جوانم و زیبا
دو سالیست عاشق مردی شایسته ام که زن دارد
شکارچی نیست
دوستم دارد و میخواهد آسیب نبینیم
چه کنم؟
دارم میرم سمت محل کارم و تو خیابون پاسدارم که متوجه میشوم اون ور حیابون ، پیرمردی نابینا ایستاده و بلند بلند تقاضای کمک میکنه و ملت هم انگار نه انگار ؛ دور زدم واستادم کنارش و پرسیدم چی شده پدر جان ؟ لباس مندرسی پوشیده بود و ظاهرش بهم ریخته بود.
بالاخره اونی که این سطور زیبا را نوشت باید یک تقارن و تناسبی در خودش باشد که اینطور متقارن و متناسب بنویسد. او سالها تمرین می کند تا دستش به آن اندازه که لازم است برود و بعد این زیبایی به چشمان تابیده می شود و ما لذت می بریم.
توانگر “تدبیر” میکند و “تقدیر”ش ، “تغییر” میکند
انا انزلناه فی لیله القدر را اینگونه ادراک میکند که چنین شبی را به ” تفکر” بگذراند و نه فلسفه بافی های راهزن امید و معما