از کلاس آمده ام بیرون و لنگ لنگان تو سرما میرسونم خودم را به اتومبیلم. تو چند دقیقه ای که آمپر بیاد بالا تا بتونم بخاری بگیرم کلی انگاری طول کشید و همه مون تو ماشین میلرزیدیم . میرسیم سر سینما آزادی که بریم رستوران هانی و دارم پارک میکنم که یه آقای ۲۰ ساله اومد که گل نرگس میفروخت و منم که حساس به زیبایی نرگس…خلاصه یه دسته قشنگش را خریدم و داشتیم پیاده میشدیم از ماشین که دختری ۱۲-۱۱ ساله اومد دم شیشه و گفت از من هم بخرید.گفتم دخترم من دیگه خریدم دفعه بعد ایشالله از شما میگیرم. غری زدو عصبانی چیزی گفت و رفت. بلافاصله یه دختر ۷ساله اومد جلوی شیشه و گفت من از شما عذرخواهی میکنم ، آبجیم عصبیه امروز و بدون اینکه چیزی بگه و ذره ای در صداقش بشه شک کرد از من فاصله گرفتو دوید به سمت چهار راه برای مشتریای احتمالیش.در همین موقع دختر اولیه اومد و عصبی بهش توپید که به تو چه ربطی داره و درقی خوابوند زیر گوشش.
من پیاده شدم و بهش اعتراض کردم که چرا میزنیش ؟ معترضانه جواب داد آبجیمه !
رفتم به دلجویی دختر کوچیکه ، اسمش زهرا بود ۷ سالش بود و تو شوش زندگی میکردن.با همون زبون بچگیش گفت خب نباید آبجیم بی ادبی کنه…روزی اون نبوده…به اون هم به وقتش مشتری خوب میخوره !
من چسبیدم به سقف از حرفهای حکیمانه این بچه…سر شام همش فکرمون مشغول این دوتا بود و اینکه خواهر اولیه ( شیوا) هم یه روزی زهرا بوده و الان از بس کتک توهین خورده اینطوری شده و…
بعد شام رفتیم سر چهار راه.داشتند دو تایی باز هم فروش میکردند.دستی تکون دادیم.زهرا دوید اومد سمتمون.خواهرش از دور نگاهمون میکرد، بهش اشاره کردیم که تو هم بیا. اومد از هر دوشون چند تایی نرگس خریدیم. چند کلوم هم با شیوا گپی زدیم و وقتی داشتیم ازشون جدا میشدیم از پشت سر با صدایی محجوب گفت : ایشالا پاتون خوب بشه
————————————-
چند وقت پیش به ضرورتی رفتم امتحان آیلتس بدهم و از حجم زیاد متخصصینی که برای مهاجرت کاناداو استرالیا اومده بودند، متحیر شده بودم .بهشون میکفتم شما اونجا باید از صفر شروع کنید . نگاه تلخی میکردند و میگفتند باز بهتره از این وضع. و من غصه ای سر دلم بود که وقتی همه این سرمایه ها میرود چه کسی جایشان را پر خواهد کرد و چه امیدهایی در غربت و تنهایی ، به باد خواد رفت .
————————————
تو شرایطی که به بهانه های مختلف به کشورهای لاتین و عربی و تازه کشف شده دنیا سرمایه گذاری میکنیم که نشان دهیم مثلا تحریم نیستیم و منزوی نشده ایم ، داریم مردمی را تو همین خیابونها از دست میدهیم که صدایشان دیگر از فرط فریاد گرفته است .
———————————
درک مفهوم “حسین بودن” را از این نقطه آغاز میکنم که بفهمم مسوولیت حسین بودن از جاهایی آغاز میشود که خیلی دور نیست. انی لم اخرج اشرا و لا بطرا
- می اندیشم به تاریخی عظیم از بزرگداشت مردی که عزیز بود اما ما تعزیت دارانش بسنده میکنیم به طلاکوب کردن گنبد او و نه طلا شدن در مجاورت کیمیای او
- میاندیشم که چقدر حقیرند کسانی که زیارت عاشورا را از حفظ میخوانند اما از حفظ اخلاقی ساده در برابر انسانهای کوچه و بازار و خیابان و خانواده عاجزند
- میاندیشم به ساده اندیشی کسانی که تعزیت مردی چون حسین را در سیاه کردن گوشه بیلوبردهای تبلیغاتی خیابانی حقیر میکنند و از حسین ، وسیله ای اسطوره ای ساخته اند که بپرستندش تا نفهمندش
- می اندیشم به کسانی که زینب وار بودن را تنها در سیاهی چادر میدانند و نه دریدن سیاهی جامعه ای که زن چادری وغیر چادری را فقط وقتی خوب میداند که در هر شرایطی به هر ظلمی تن دهد
- می اندیشم که مبادا دینداری ام ، دین هزاران نفر را آلوده کرده باشد در حالیکه حسین( ع) دینداری داشت که میلیونها نفر با آن به تعادل و هارمونی میرسیدند.
- من فهمیده ام نمیتوان دم از حسینی بودن زد ولی تعادل نداشت نه در رفتار نه در گفتار.نمیتوان حسینی بود ولی لجوج بود و یک دنده …حسین صبور بود بلکه تمام صبر بود نه لجوج و سرکش
می اندیشم و اندیشه ام میسوزد و جانم آتش میگیرد و به بزرگی حسین و حقارت و ناتوانی خودم میگریم و پناه میبرم به روزمرگی حقیرم
سلام بر تو روزی که ولادت یافتی و روزی که به شهادت رسیدی و روزی که دوباره زنده خواهی گشت و به ما مردگان زندگی هدیه خواهی داد
محرم۱۳۸۹
=============
این متن را اولین بار در ۲۱ آذر سال ۸۹ منتشر کردم و امروز به مناسبت تقارن با ایام عزاداری دوباره باز نشر کردیم
فایل صوتی از برنامه ایمان توانگری تاسوعا و عاشورا نمیذارید؟
[پاسخ]
آقای دکتر ممنون از اینکه از این جنس مطالب مینویسید و امیدوارم با وجود تمام گرفتاری هاتون باز هم به این روند ادامه بدید چون این حرفها منو و خیلی ها رو از خواب بیدار میکنه شاید تنبلی کنیم و کامنتی نذاریم اما واقعا به حرفهایی از این جنس که خیلی هم کم پیدا میشه تو این زمونه بدجور نیاز داریم
انشالله در کنار خانوادتون همیشه شاد و سالم باشد
[پاسخ]
من یک بیمار قلبی هستم.
بیماری مرا می آزارد، بعد از پذیرفتن بیماری ام به سختی توانستم زندگی ام را با آن تنظیم و روالی جدید در پیش گیرم.
هر سال نزدیک محرم که می شود ناخودآگاه استرسی عصبی تمام وجودم را دربرمی گیرد،
صدای بلند عزاداری و دسته و بعضا تعزیه خیابانی…
من شخصا به امام حسین(ع) ارادت دارم اما نمی فهمم چرا برای زنده نگاه داشتن نام و یادش بیشتر از سر و صداهای بلند و خیلی وقت ها گوشخراش استفاده می کنند تا برپایی نمایشگاه کتاب؛ نقاشی؛ فیلم و سخنرانی و … .
من یک بیمار قلبی هستم و بیمار قلبی بودنم حتما در بهتر پذیرفته شدن حرفم؛ تاثیر دارد!
اما ناراحتم برای آدم های سالمی که آنها هم با این سرو صداها و اجحاف ها اذیت می شوند…مثل همسایه ی طبقه پایین؛ خانواده ای کم سن و سال ، که روز جمعه می خواهند استراحت کنند و آرامش و سکوت کمترین حقشان است.
اگر زندگی حسین(ع) به قدری کوتاه بود یا نمونه ی عینی برای احقاقِ حق الناس_به قدری که بتواند در دلهای ما اثر کند؛نداشت_ در عوض زندگی پدرش علی(ع) پر بود از مثالهای این چنینی…
حکایت ها و روایاتی که مملو از توجهش به کوچک ترین حق الناس ها بود؛
ما فراموش کردیم که شیعه ی علی هستیم و مثلا! باور داریم که : حرف حسین(ع) و علی(ع) یکی است.
این چنین عزاداری ها برای حسین(ع) فقط کمک می کند تا در قعر جهنم، فرو برویم.
[پاسخ]
Kheyli mamnun dr…..ali bud
[پاسخ]