چگونه اطاعت کنیم یا کنند؟ اسلایدهای جلسه جدید

image_pdfimage_print

در جلسه پنجم مقدمات روانشناسی اجتماعی ، به بحث پیرامون نحوه همرنگی در جامعه و اشکال اطاعت پذیری صحبت کردیم.فیلم اصلی ازمایش استنلی میلیگرم نیز برای حضار پخش شد که چگونه افراد بسته به میزان اطاعت پذیری خود، میتوانستند جلوی وجدان خود را بگیرند یا نتوانند

خالی از لطف نیست که به کلیپ ویدئوی زیبای گروه پینک فلوید( the wall) در این باره اشارتی کنیم که چگونه در برابر تقلای سیستمهای سنتی آموزشی برای یکدست کردن بچه های مدارس ، می ایستد

کتاب خوبی که آزمایش میلیگرم را شرح و بسط کرده است توسط نشر اختران منتشر شده است

تصویر زیر از آزمایش مشهور استنلی میلیگرم اخذ شده است .

 

Slide1 Slide2 Slide3 Slide4 Slide5 Slide6 Slide7 Slide8 Slide9

4 دیدگاه در “چگونه اطاعت کنیم یا کنند؟ اسلایدهای جلسه جدید

  1. 40سالمه 13سالگی ازدواج کردم
    همونطورکه قبلاهم خدمتتون عرض کردم بازم مکرراتاکیدمیکنم اینجافقط انگارطرح مسئله میشه ویه جورایی بیان وشنیدن دردودلهاومشکلات؛هرچندکه راهکارهایی هم داده میشه ولی اونقدری که باید قوی وموثرنیستن متاسفانه
    البته بنده فقط انتقادکردم وبه هیچ وجه قصدزائل کردن تلاشهای بی دریغ شماوتیم همکاران فداکارانتونوندارم

    [پاسخ]

    دکتر شیری پاسخ در تاريخ تیر ۱۱ام, ۱۳۹۴ ۴:۲۷ ق.ظ:

    ما 9 ماهه که پرسش و پاسخ را منتقل کرده ایم به سایتی جداگانه که 1.8 میلیون بازدید داشته تا الان
    PORSESH.DOCTORSHIRI.COM

    [پاسخ]

  2. سلام
    من مدت زیادی میشه که مطالب سایت شمارودنبال میکنم.ولی متاسفانه خیلی برای حل مشکلاتم مفیدنبوده.هرچندکه به شخصه برای خودم مفیدبوده ولی به جهت معرفی راهکاردرست ومشاوره موثرومفیدبرای مشکلات حقیقتابی فایده بوده.
    من دختری هستم که هم به لحاظ سنی وهم به لحاظ موقعیتی واجتماعی وتحصیلات و…کاملاآمادگی ازدواج رودارم.خواستگاران متعددی بهم پیشنهادازدواج دادن وباخانواده ام نیزمطرح کردندولی هرسری به خاطرسختگیریهاووسواسیهای من(البته به قول خانواده واقوام واطرافیان)به ازدواج منتج نشدند.تااینکه به طرزعجیب وغیرمنتظره وخیلی اتفاقی درمحیط کارم که دانشگاه هست بابرادرمعشوق ونامزدسابقم روبروشدم.بسیارشکه شدم.بعدازکلی احوال پرسی و…ازایشون درموردنامزدسابقم پرسیدم که ایشون بسیارمتاسرانه به من گفتن که شماوژدان داری؟من ازاین حرفشون جاخوردم،پاسخ دادم چطورمگه؟!
    بازگفتن شمااسمتوگذاشتی مسلمون؟
    من که واقعا گیج شده بودم گفتم چرااین سوالارومیپرسید؟طوری شده آقاحسین؟
    ایشون آهی کشیدن وباجدیت بیشترادامه دادن خانواده ی مابعدازاون اتفاق وبهم زدن نامزدیت بابرادرم توروحلال نکردیم!
    من دیگه داشتم عصبی میشدم بهشون گفتم خوب یعنی من حق نداشتم درموردزندگی وآیندم آزادانه تصمیم بگیرم؟!
    ایشون پریدن میون حرفم وباعصبانیت صداشوبالابردوگفت:توباعث شدی داداشم جبهه بره وبرای همیشه قیدازدواج روبزنه
    گفتم خوب مگه من مقصرم؟!میخواستن نرن وبمونن وازدواج کنن!تازه شم بعداومدنشون که میتونست اقدام کنه!
    ایشون توسالن چنان دادی زدسرم که من رنگم مثل گج دیوارسفیدشدونعره زنان گفت میدونی چه بلایی سرداداش مهدی من اومد؟؟
    ترکش خوردتوکمرش وقطع نخاع شدوبرای همیشه معلول شد.اون نه میتونه دستاشوحرکت بده ونه پاهوشو..ازاونموقع به بعدبرای همیشه تصمیم گرفته حرف نزنه!!!توهیچ میدونی چندساله حرف نزده؟؟هااان؟؟سه سال!سه سال ایناهمه میدونی واسه چی بود؟؟فقط واسه اینکه توزنیکه ی پرافاده شرط جبهه رفتن واسه داداشم گذاشتی واونم قبول کردورفت واین بلاهاسرش اومد..حالاچه جوابی داری به مابدی؟؟چه جوابی میخوای به مادرش بدی؟؟تووژدان داری بیشعور..ایناروگفت ورفت..
    من همون لحظه انگاردنیاسرم خراب شد.پاهام سست شدن.نشستم کف سالون روی زمین…
    ناخودآگاه اشکام سرازیرشدوبغض سه ساله ام ترکید..اونقدربلندبلندگریه کردم که همه همکاراازاتاقاشون سراسیمه بیرون دویدن ببینن چه اتفاقی افتاده..بعداومدن بلندم کردن…
    خدامیدونه که من همیشه عاشقش بودم وبهش گفته بودم منتظرت میمونم تابرگردی.
    ولی عمراانتظاربوجوداومدن همچنین شرایطی رونداشتم.
    چندروزبعدخونوادش به خواستگاریم اومدن ومنم برخلاف نظرخونوادم قبول کردم.چندوقت بعدش عقدکردیم،خونوادم منوتردکردن وازارث محرومم کردن،هرچندداداشام یواشکی باهم درارتباط بودن بی اینکه پدرومادرواقوامم بفهمن..
    روزی که ماعقدکردیم یه روحانی اومدخونه پدرشوهرم وشوهرم روتخت درازکشیده بودومنم کنارتختش ایستاده بودم وعاقدخطبه روخوند.
    دقیقابعدازاون روزمشکلات مابزرگ وبزرگترشد.خونواده من که منوتردکرده بودن وخرجمونوخونواده ی شوهرم میدادن که اونم کم کم کمرنگ شد..
    نمیخوام بیش ازاین خستتون کنم..
    نمیدونم بایدچیکارکنم.دوستام شب وروزمنونصیحت میکنن وهشدارم میدن که بعدهاازپادرمیام،همش میگن دستات ببین چقدرچروک شده،صورتت ازبین رفته،فسرده شدی،همش غمگینی،هیچوقت بیرون نمیشه بیای وبادیگران وقت بگذرونی،داری پیرمیشی،داری نیازهای ج ن س یتوسرکوب میکنی و..برادرامم که مرتب سرزنشم میکنن.
    خیلی دعاکردم،چه نذرونیازهاکه نکردم،چه زیارتگاههاکه نرفتیم..شوهرموروچندین مرتبه باویلچربردم پابوس آقاامام رضا،حتی مکه هم بردمش باپس اندازای دوره ی مجردی خودم وخودش..ولی شفانگرفت منم دیگه امیدبه شفاش ندارم.ازیک سوعاشقانه دوستش دارم ولی ازسوی دیگه دارم میبرم زیراینهمه فشارزندگی وتنهایی واینکه همش سرکاربایدباشم وفکرودلهره ی شوهرم که توخونه تنهامیمونه دیوونه کنندست ..
    خواهش میکنم راهنماییم کنید.چکاربایدبکنم؟
    توسایت پرسش وپاسخ خواستم سئوالمومطرح کنم ولی متاسفانه موفق نشدم،شرمنده عرایضمواینجانوشتم.
    ازتلاشهای شبانه روزی شماوتیم تلاشگرتون کمال تشکروقدردانی رودارم.
    خداقوتتون بده.

    [پاسخ]

    دکتر شیری پاسخ در تاريخ تیر ۱۱ام, ۱۳۹۴ ۱۲:۲۲ ق.ظ:

    چند سالتونه؟ چند وقته ازدواج کردید؟
    با توجه به اتمام جنگ در سال 67 باید از این ماجرا حداقل 27 سال گذشته باشه نه؟

    [پاسخ]

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.