در سفر زندگی ، خود “مسافر بودن” را درست زیستن به مراتب با ارزش تر است از یک ” همسفر” یافتن.
همسفری که زیر فشار توقعاتمون ، در هم میشکنیمش
بنا نیست عمق تنهایی و زخم و حتی سرور و ابتهاج درونی ما را کسی بفهمد…همسر آدم ، الزاما همسفر فلسفی و روانی ما نباید باشد
اینکه او تارکوفسکی نمیفهمد یا اهل رمان هرمان هسه نیست واقعا مهم نیست زیرا او میتواند همسری وفادار یا مهربان و بی ادعا باشد که در سختیهای زندگی من را تنها نگذاشته است
دکتر این پستتون یعنی زن و مرد فقط برای تامین نیازهای همدیگر کتار هم قرار میگیرنو ازدواج میکنن؟
حقیفتش من الان تو فلسفه ازدواج موندم
[پاسخ]
دکتر شیری پاسخ در تاريخ مهر ۲۶ام, ۱۳۹۴ ۹:۲۹ ق.ظ:
نمیتوانیم منکر شویم که رفع نیازها مهم است و شروع بحث ازدواج با رفع نیاز غریزی و لذت بردن اینطوری است
در ادامه نیازهای روحی و عاطفی هم وسط می آید
[پاسخ]
مرسی خیلی خوب بود. به من خیلی کمک کرد این تعبیر
[پاسخ]
سلام خانوم به خود آی
داستان زندگی شما رو من زندگی کردم
ولی اون رادیو واون به خود آمدنه رو نداشتم
مشاوره رفتم ولی با کلی فحش ازش یاد میکنم، کاش در اونجا رو تخته کنن
من جدا شدم و بعد از طلاقم2تا مشاور دیگه رفتم، بااینکه حق رو به خودم میدادم ولی میخواستم ببینم کارم درست بوده یانه؟ هردومشاور حق رو به من دادن و گفتن:تو اون شرایط هرکس دیگه ای ام جای من بود همین کار رو میکرد
ولی بعد از 4سال از جداییمون و وقتی شنیدم ازدواج کرده حرفای نگفته ی تو دلم خیلی اذیتم میکنه گلایه هایی که ازش داشتم و بهش نگفتم، منم جلو خانوادم سعی میکردم هیچی نگم،به اسم آبرو داری،اینکه کسی رو ناراحت نکنم
اینکه غر نزنم،اینکه دل کسی رو نشکنم،ولی خیلی دلم میخواست بهش بگم:زن داداش بزرگش خیلی به ما حسادت میکنه و همیشه داره بد خانوادشو به من میگه وتودلمو خالی میکنه از انتخابم، ولی نمیگفتم که دعوا نشه اختلاف پیش نیاد، چون حرف تو دهنش نمیموندنمیتونستم به شوهرمم بگم،.اینکه صبح عروسیمون زن داداش کوچیکشون منو رسما از خونه انداختن بیرون ومن هیچی نگفتم
اون از من یه آدمی میدید که تا اسم خانوادش میاد میگه: من اونجا نمیام ، میخواستم دور باشم تا انرژی منفی نگیرم، اما کاش جنبشو داشت و بهش میگفتم چی به من میگذره
وقتی اطرافیان با حسادتاشون وافکار پلیدشون به زندگیم ضربه میزدن دوست داشتم اون پشتم باشه ولی نمک زخمم بود
ازخرجو مخارجو خیلی چیزا گذشتمو تو سمساری دنبال فرش دست دو و…فلان میگشتیم اول عروسیمون که بگم: میخوام زندگی کنم و زندگیم برام ارزش داره اما میخواستم اینارو ببینه واون تو جبهه ی اونایی قرار میگرفت که میخواستن نابود شدن زندگیمونو ببینن، من الان حرفای شمارو میفهمم چون تجربه داشتم و بعدش مشاور رفتم ،کتاب خوندم اینترنت و… ولی اون موقع همش دارو دوای خانگی وهرکی نسخه ی خودشو به من پیشنهاد میداد که مربوط به زندگی خودش بود
الانم به خاطر همون حرفای نگفته ای که تو دلم موند وبهش نزدم نمیتونم ازدواج کنم، خیلی حالم آشفتست
[پاسخ]
من فکر میکنم این که میخواهیم همسفر ما تفکرات فلسفی ما را بفهمد یا نه به هدف ما از زندگی مربوط میشه.اگر کسی پیدا کنیم که از نظر فکری بسیار شبیه به ما باشه و ما رو بفهمه بسیار عالیست.ولی به نظر من نباید این نزدیکی فکری تنها چیزی باشد که اون شخص رو برای ما جذاب میکنه.چون قطعا در مساله ی ازدواج پارامترهای بسیار مهم دیگری مثل وفاداری و همراهی و مهربانی و حتی ویژگی های ظاهری باید در نظر گرفته بشن.
[پاسخ]
سلام آقای دکتر و دوستای عزیزم..من یه سوال دارم که به پست بالا ارتباطی نداره ولی چون در حال حاضر خیلی سردرگمم، مجبور شدم همینجا سوالمو بپرسم.
سوالم اینه: وضعیت یه دکتر روانشناس از لحاظ مالی چطوریه؟ وضعیت شغلی(از لحاظ سختی و آسونی) به چه شکله؟ بنده لیسانس یکرشته فنی دارم و بدلیل علاقه به روانشناسی، دارم به تغییر رشته فکر میکنم..دوستان و آقای دکتر راهنماییم کنید..خیلی سردرگمم..ممنون
[پاسخ]
اینکه تارکوفسکی و هسه نخونده و نمیفهمه یک بحث جداست و مهم هم نیست و اینکه بی ادعا و مهربان باشه قابل تقدیره ولی اگه کلا هیچی نخونده و هیچی نفهمه چی؟
وقتی هیچ نقطه مشترکی نباشه احیانا اینطوری نمیشه که ،یکی همیشه سکوت کنه و اون یکی همش گوش کنه؟!
[پاسخ]
دکتر شیری پاسخ در تاريخ مرداد ۲۹ام, ۱۳۹۳ ۱۱:۴۶ ب.ظ:
هیچی نفهمه مساوی هیچی نخونده نیست
[پاسخ]
نیکی پاسخ در تاريخ مرداد ۳۰ام, ۱۳۹۳ ۱۲:۴۹ ب.ظ:
حق با شماست .
اگر هیچی نفهمه یا هیچی نخونده باشه چطور؟!
علایق و دغدغه های مشترک لازم نیست؟
[پاسخ]
دکتر شیری پاسخ در تاريخ مرداد ۳۰ام, ۱۳۹۳ ۱:۵۱ ب.ظ:
داری المپیادی میکنی گزینه را
اگر هیچی نمیفهمه ، التماس دعا دارم
[پاسخ]
مریم پاسخ در تاريخ مرداد ۳۰ام, ۱۳۹۳ ۱:۳۲ ب.ظ:
راست میگی. وقتی از نظر فکری حرفی برای گفتن ندارید خیلی خسته کننده میشه. تازه این همه اش نیست. معمولن به جاهای عمیقتر هم سرایت پیدا میکنه. منبع: تجربه ی شخصی
[پاسخ]
مژگان پاسخ در تاريخ مرداد ۳۰ام, ۱۳۹۳ ۵:۳۵ ب.ظ:
به نظر من اگه قراره واقعا هیچچچچ نقطه مشترکی نباشه اصلا برای چی دو نفر با هم ازدواج کنند ؟! من فکر نمیکنم واقعا دو نفری که هیچچچچ نقطه مشترکی با هم ندارن بتونن با هم زندگی کنن چون بالاخره باید یه علایق مشترکی باشه که دو طرف ازش لذت ببرن وگرنه مدام باید فداکاری کنند که طرف مقابل از چیزی که دوست داره لذت ببره . اما برداشت من از این متن اینه که دیگه توقع نداشته باش تک تک ریزه کاریهای روح و روان و علایق و سلایقتو طرف بدونه و رعایت کنه . و بعدش هم به نظر من اگه دو طرف واقعا همو دوست داشته باشن علایق مشترک تو جریان زندگی کم کم پیش میاد ، نه همیشه اما بالاخره یه جاهایی حس میکنی به یه سری چیزهایی که طرفت علاقه داری تو هم کم کم داری علاقه مند میشی ، من خودم یه نفرو خیلی دوس داشتم بعد از یه مدتی حس کردم چقدر از لیگ فوتبال اسپانیا و آهنگهای امینم و .. لذت میبرم :دی
[پاسخ]
سلام آقای دکتر عزیز
وقتتون بخیر
میخواستم لطف کنید یه مشاور امور جنسی و بهداشت جنسی برای همسران معرفی کنید
ممنونم از توجه تون
[پاسخ]
دکتر شیری پاسخ در تاريخ مرداد ۳۱ام, ۱۳۹۳ ۱۲:۵۰ ب.ظ:
دکترافتخار دیر وقت میدهند ولی عالی هستند 88744538
[پاسخ]
بهتره همسرت آرامش زندگی ت باشه تا مشاوره فلسفی و روانی ت
[پاسخ]
مختصر و مفید و نغز …
یاد این نوشته تون افتادم و دوباره خوندمش. انگار دوتاشون یه چیزو میگن 🙂
“همسری کافی بجویید و خود نیز به اندازه کافی همسری خوب بشوید”
http://doctorshiri.com/fa/content/2251/%d9%87%d9%85%d8%b3%d8%b1-%da%a9%d8%a7%d9%85%d9%84-%db%8c%d8%a7-%d9%87%d9%85%d8%b3%d8%b1-%da%a9%d8%a7%d9%81%db%8c/
[پاسخ]
سلام.بلاخره بعد از کشمکشهای زیاد تصمیم قطعی خودمو برای ترک زندگی مشترکمون به خاطر خیانت همسرم گرفتم.فردا خونه رو ترک میکنم اما نگران پسر هشت ساله ام هستم که نمیدونم چه سر نوشتی در انتظارشه و قراره چقدر رنج بکشه. از همه دوستان و به خصوص آقای دکتر شیری برای آرامش پسرم التماس دعا دارم.
[پاسخ]
جناب دکتر بازم مطلبم رو نذاشتید ! نمیدونم چرا نوشته های منو هیچوقت نمیذارید . خخخخخ. این بار شاید چون خیلی طولانی بوده نذاشتید . وقتی این مطلب رو خوندم اون حرفا یهووو به ذهنم رسید و باید تایپ میکردم حسه خوبی بهم دست میده . دکتر میشه بگید آیا من یه enfp هستم ؟
[پاسخ]
وقتی مجرد بودم همیشه عاشق این بودم که یه مرد کنارم باشه و حس عاشقی رو تجربه کنم عمیقا نیاز داشتم که اون محبت و احساس زیادی که توی وجودم بود رو نثار یه مردی که عاشقش هستم بکنم . خواستگارای زیادی داشتم اما هیچکدومشون اون فردی که میخواستم نبودن . کم کم هم بهم انگه وسواس بودن و سخت گیر بودن رو زدن ! برام خواستگاری اومد که به قول خوانوادم آرزوی هر دختر و خوانواده ای یه همچین مردی بود . از اونجا که برادرم توی انتخابش شکست خورده بود و به نظر خونوادم گوش نداده بود و از اونجا که پدر و مادرم کم نظیرن و همیشه صحبتاشون منطقی و عقلانیه با این آقا ازدواج کردم . و الان متوجه شدم که چقدر دیدم نسبت به ازدواج بسته بوده با اینکه 26 سالم بود اما واقعا هیچی نمیدونستم ! این آقا توی هیچی برام هیچ جذابیتی نداشتن . تنها نکته ی مثبتی که توشون میدیدم این بود که بسیار آروم بودن و شم اقتصادیشون هم بالا بود و بطور کلی تنها نقطه ی اشتراکمون این بود که هر دومون میدونستیم برای پول در آوردن بیشتر, چیکار باید انجام بدیم . اوایل همش در مورد این موضوع صحبت میکردیم اما من کم کم خسته شدم و دوست داشتم در مورد مسایل دیگه هم صحبت کنیم که متاسفانه متوجه شدم ما هیچ نقطه ی اشتراکی برای صحبت کردن نداریم ! کم کم کل صحبت هامون شد چند تا جمله ی ساده . با اینکه همکار هم بودیم ! ایشون شدیدا درون گرا و من شدیدا برون گرا . تمام رویاهام تمام نقشه هام نقش بر آب شد . داشتم دیوانه میشدم وزنم شد 45 کیلو . پیش خوانوادم نقش خوشبختارو بازی میکردم که ناراحت نشن و میگفتم رژیم میگیرم دوست دارم که خیلیییی لاغر بشم ! زندگیم خیلی سخت میگذشت خیلی زیاد . تا اینکه بعد از سه سال بالاخره خوانوادم متوجه شدن که من و همسرم 5 ماه میشه که با هم صحبت نمیکنیم .بابا گفتن که هر وقت دلم بخواد میتونم جدا شم . به روم نمیآوردن ولی میدونستم که همسرم رو مقصر میدونن چون من همیشه دختر خوبو سر به راه و عاقل بابا بودم . ازم پرسیدن مشکلتون چیه . گفتم پیشش خوشحال نیستم . (بابا و مامان من درس نخوندن اما خوندن و نوشتن رو بلدن وسختی هم زیاد کشیدن ). بابا گفتن تو که نیازی نداری اون خوشحالت کنه تو که همه چی داری پول داری تحصیلات سلامتی زیبایی عقل ! از اونجا که بابا کم حرفن دیگه سکوت کردن و من برگشتم خونه . دیگه راحت شدم گفتم آخیش دیگه بابا میدونه دیگه راحت جدا میشم . بابا همیشه حمایت کامل میکنن ازمون . حالا که خیالم راحت شده بود رفتم یه غذای کامل و خوشمزه خوردم یه ورزش حسابی کردم و به خودم رسیدم . سه سالی میشد که ازم تعریف نشده بود سه سالی میشد که ازم حمایت احساسی نشده بود سه سالی میشد که کسی توی چشمام نگاه نکرده بود و باهام هم دردی نکرده بود دستمو نگرفته بود و بهم نگفته بود آروم باش خدا بزرگه . همسرم نمیدونست که من توی اتاق چه تصمیماتی دارم میگیرم ! من همیشه احساس میدادم اما هیچی نمیگرفتم رابطه ی جنسیمونم که فاجعه . البته تا به حال به روی خودم نیاورده بودم میگفتم مرده بهش بر میخوره ! کلا من مخالفتمو نشون نمیدادم هیچوقت اعتراض نمیکردم . فقط قایمکی گریه میکردم . از اتاق رفتم بیرون کلی فکر کرده بودم که چه جوری شروع کنم و چه جوری بگم که میخوام ازش جدا شم . نمیخواستم جوری هم بگم که این آخرا از هم کینه به دل بگیریم و ناراحتتر بشیم . رفتم پیشش کفتم آرزوم بود برام یه گل بخری گفتم آرزوم بود توی چشمام نگاه کنی و بگی که دوسم داری بگی که من چقدر قشنگم بگی به نظرت چه رنگی بهم میاد گفتم آرزوم بود که با هم بریم بیرون قدم بزنیم . البته ما اختلافات اساسیه زیادی داشتیم اما اگه فقط همینارو به من میداد آروم میشدم . همیشه من بودم که گریم میگرفت اما اینبار خیلی قرص بودم بی احساس . یه یک سالی میشد که تقریبا میشه گفت که مثل سنگ بی احساس و سرد شده بودم نه جسمم حس داشت و نه روحم . موقع صحبت کردن هیچوقت بهم نگاه نمیکرد . حرفامو داشتم میزدم که دیدم داره آروم گریه میکنه . به خودم گفتم تا همینجا کافیه . بقیش رو هم فردا میگم . تنها چیزی رو که میدونستم این بود که از یه دختر سرشار از احساس و دوست داشتن یه سنگ ساخته بود و من اونو مقصره کامل میدونستم .لباس پوشیدم و رفتم بیرون . خیلی خالی شدم . توی ماشین خواستم بزنم آهنگ بعدی دستم خورد رفت رادیو . یه آقایی گفتن حرف بزنید حرف . گفتن یکی از امتیازاتی که ما نسبت به حیوونات داریم اینه که میتونیم حرف بزنیم و مشکلاتمونو تا حدودی حل کنیم . حرف . حرف . برنامه تموم شد من خشکم زد . توی این چند روز هر چی شنیده بودم توی مغزم میومدن و میرفتن . بابا که گفتن برای خوشحال بودن نیاز به کسی دیگه ای ندارم . رادیو که میگفت حرف بزنید . به حرفایی که خودم به همسرم زده بودم فکر کردم . اینا به ظاهر حرفای معمولی و پیش پا افتاده میومد که هممون هزاران بار شنیده بودیم اما اینکه چقدر باور داشتیم و درست ازشون استفاده کردیم ….. به خودم فکر کردم برای اولین بار ! اینکه چقدر دختر وابسته و محتاجی بودم . تازه فهمیدم که اصلا استقلال نداشتم . همیشه برای دیگرون زندگی کردم و همیشه خودمو نادیده گرفتم تا دیگرون راضی و خوشحال باشن . میخواستم تایید بشم ! توی اون لحظه انگار همه ی پرده ها کنار رفته بودن و من داشتم خود واقعیمو میدیدم . میدیدم که دختری هستم که برای اینکه بیشتر دیده بشم و متفاوت باشم شب و روز به بابا به آدمای موفق نگاه میکردم مطالعه میکردم و کار میکردم که پول در بیارم و همه بگن به به چه دختر پول سازی ! هیچوقت به همسرم چیزی نمیگفتم چون وقتی توی جمع میشستیم به دیگرون میگفت واییی خانومای شما چقدر غر میزنن خانوم من اصلا اینجوری نیست! . همه از دور ما رو میدیدن و فکر میکردن که ما خوشبختیم ! خلاصه تا شب توی ماشین نشستم و فکر کردم یهوووو در کمال ناباوری دیدم مقصره 100% خودم شدم . باورش سخت بود اما واقعیت بود !دیدم که اصلیترین اصل زندگی رو نادیده گرفتم . من هیچوقت تعادل رو برقرار نکرده بودم . اصلا در مورد خودم هیچی نمیدونستم . هر دومون موقع انتخاب همدیگه اشتباه کرده بودیم . اما به این نتیجه رسیدم که باید یه راهی باشه . به همسرم هیچچچچ احساسی نداشتم اما توی اون لحظه موضوع دیگه همسرم نبود . موضوع خودم بودم خودم . من همیشه احساس میکردم که اعتماد به نفسم بالاست .احساس میکردم استقلال دارم به خودم متکی هستم . تا به حال از بابا و همسرم پول نگرفته بودم به خودم افتخار میکردم ! اما یهوو دیدم من شدیدا به دیگرون وابسته ام پیش از اینکه فکر کنم که خودم چی میخوام به این فکر میکردم که مادر همسرم و یا خواهرش چی میخواد با خودم میگفتم چه آدم خوبی هستم به همه خوبی میکنم اما دریغ از اینکه من همه ی اینکارارو میکردم که مورد تایید باشم ! اینا برام خیلی سخت بود خیلی سخت اما واقعیت داشتن . برگشتم خونه . با خودم گفتم جدا نمیشم . شروع کردم به مطالعه . قبلنا وقتی میخواستم تغییری توی زندگیم ایجاد کنم خیلی سخت بود چون زیاد هم لازم نمیدیدم اون تغییر رو .اما وقتی میبینی تمام این راهی که توی زندگیت پشت سر گذاشتی اشتباه بوده اونوقت عمیقا به این نتیجه میرسی که باید یه کاری انجام بشه . وقتی عمیقا به این نتیجه میرسی دیگه انجام اون کار سخت به نظر نمیاد . زندگی میشه سراسر لذت سراسر درس وهمش رشد میکنی . همینجا یه مطلبی خوندم که گفته بودید رشد کردن بعد از درد کشیدن اتفاق میوفته . و چه جمله ی بزرگیه این . وقتی مجرد بودم هر اتفاقی میوفتاد بابا میگفتن نگران نباش عزیزم درستش میکنم دیگه عادت کرده بودم که نگران چیزی نباشم چون بابا درستش میکنه !!! وقتی ازدواج کردم به بابا خیلی چیزارو نمیتونستم بگم نمیتونستم بگم همسرم مشکل جنسی داره . و از اون جا که همیشه عادت کرده بودم دیگرون مشکلاتمو حل کنن . اون مشکل رو رها میکردم با خودم میگفتم خوب اگه سکس نداشته باشم که نمیمیرم ! اگه مسافرت نرم که نمیمیرم . اگه همسرم سالی یه بار هم پیش خونوادم نیاد که نمیمیرم با اینکه ما هر روز میرفتیم به خونوادش سر میزدیم . از همه چی میگذشتمو فکر میکردم آدمه بزرگ و عاقل و با گذشتی هستم !!! دریغ از اینکه من هیچ کدوم از اینا نبودم . من فقط یه دختر ترسو بودم که نمیتونستم مسایل رو حل کنم . وقتی به مشکلات فکر میکردم درد میکشیدم و بلد نبودم که حلشون کنم با اینکه خیلی هم با هوش بودم . فقط فرار میکردم از واقعیتا . فراااار . حالا چند ماهی از اون قضایا میگذره و من از اون دختره 2 ساله که برای راه رفتن باید بابا دستمو میگرفتن تبدیل شدم به یه دختر نیمه بالغ . راه زیاده اما راهو پیدا کردم . با کمک خدا و همت خودم کلی پیشرفت کردم آروم آروم میرم که باز افراط و تفریط نشه . نمیگم احساسم به همسرم کن فیکون شده اما خیلیییی بهتر شده . الان دیگه خواسته هامو میگم کم میگم اما درست میگم که با همون یک بار گفتنم اثر داشته باشه . زیادی محبت نمیکنم در حد تعادل و خیلی جالبه که بیشتر از قبل محبت میبینم . چند باری سفر رفتیم . همه ی اینا به کنار الان خودم با خودم خوشم و احساسم به خودم خوبه واقعیه نه کاذب . همه ی اینارو گفتم تا به اینجا برسم که بگم میشه , میشه که یه رابطرو از توی بدترین وضعییت در آورد و با گذر زمان و تلاش و مطالعه خودمون به بهترین جا رسوند . فقط اول باید به اونجایی برسیم که قبول کنیم توی یه بحث و جدل و یا دعوا 2 نفر حضور دارن نه یه نفر ! خودمونو خوب مرور کنیم توی مسئله ی من , میدونم که اگر هر کس میفهمید حق رو به من میداد حتی خونواده ی همسرم . مطمئنم . اما من خودم متوجه شدم که مقصره اول و اصلی خودم هستم . آدم اگه علم داشته باشه به خودش میتونه از پسه هر موضوعی بر بیاد . من زیاد از مشکلاتم نگفتم و سر بسته ازشون گذشتم پس لطفا نگید که مشکلاته من کوچیک بودن . که هر چند الان خودم به این رسیدم که اصلا مشکلی نبوده ! به قول دوستی اگه مختصات دقیق خودمون رو توی زندگی بدونیم خیلی مسائل حل میشه . پس به امید اون روز.
[پاسخ]
ساجد پاسخ در تاريخ مرداد ۳۰ام, ۱۳۹۳ ۱۲:۰۳ ق.ظ:
سلام.
کامنت طولانی و در عین حال زیبای شما رو خوندم. شجاعتی که شما از خودتون نشون دادین واقعاً قابل تحسین هست. بی شک شما سفر زیبایی رو برای رشد شخصیتتون آغاز کردین. موفق باشین.
[پاسخ]
سارا پاسخ در تاريخ شهریور ۱ام, ۱۳۹۳ ۳:۴۶ ب.ظ:
جه طولانی بود . ولی گیرا . منم موافقم که گاهی انتخاب نکردنای ما یا درست انتخاب نکردنامون تهش به عدم شناخت خودمون و اینکه اصلا نمی دونیم چه می خواهیم بر می گرده
[پاسخ]
الناز پاسخ در تاريخ اردیبهشت ۱۵ام, ۱۳۹۴ ۱۰:۴۷ ب.ظ:
با اینکه هیچ کدوم از این تجارب رو نداشتم اما کاملا حستونو درک می کنم…فکر می کنم من هم باید به خودم کمک کنم و منتظر نمونم.
[پاسخ]
وإلا من تازه ازدواج کردم و از نظر یه سری موارد خیلی متفاوتیم ولی در عین حال خیلی هم شخصیت هامون شبیه همه. فک نمیکنم بحث های فلسفی جایی داشته باشه تو زندگی زناشویی، اینکه بشینی بحث های آنچنانی باز کنی. من و همسرم هر دو سخت ترین رشته های درسی رو خوندیم و باهاش کار میکنیم یعنی از اول عمرمون کتاب و درس و امتحان، که واسه من هنوزم آدامه داره، بنابراین دوست داریم کنار هم که هستیم فارغ از بحث های علمی و فلسفی و… شاد باشیم، لذت ببریم از زندگی. بریم سفر.
[پاسخ]
دلشاد پاسخ در تاريخ مرداد ۲۹ام, ۱۳۹۳ ۸:۳۸ ب.ظ:
گلی جون مرسی که تجربتُ در اختیارمون گذاشتی عزیزم:) دیدمُ عوض کردی..مرسی
[پاسخ]
این حرف را قبول ندارم، در تجربه ازدواج خودم دیدم که باید نزدیکی علاقه مندی ها باشد وگرنه ساده ترین اتفاقی که برات می افته. اینکه خودت را گم میکنی
[پاسخ]
زندگی ما انسان ها مانند یک سفر است .سفر به عمق خویشتن خویش،و پس از آن ، عبور از مسیری شگرف که نامش زندگیست.
در این سفر ،آنچه مهم است ،مسافر بودن است و توشه برگرفتن . درست زیستن و زیستنی چون خود خود ، برای خلق تجربه ای جدید.
در سفر زندگی ، خود “مسافر بودن” را درست زیستن به مراتب با ارزش تر است از یک ” همسفر” یافتن…
اگر به تنهایی، توان «ساختن»و لذت بردن از یک« تجربه جدید » را نداشته باشیم .این لذت عمیق را در کنار دیگری به سختی تجربه خواهیم کرد…
http://trainingskills.blogfa.com/post/485
[پاسخ]
ی درک بالا میخواد از این موضوع.اینکه چیزی بالا و پایینت کنه تو رو بهم بریزه بسازتت ولی مجبور نباشی دیگران را در این قضیه سهیم کنی و بالاتر از اون توقع داشته باشی که تو رو بفهمنند.
[پاسخ]
.حسابی گیجم ! هر روز معنای “همسر ” برام مبهم تر میشه ! شباهت فلسفی و روانی که لازم نیست! ، شباهت دینی که لازم نیست !، پس اینجوری آدم با هر کسی میتونه زندگی کنه به شرطی که قانع و منعطف باشه درسته؟؟
پس اصلا چرا با اون آدم باید به صحبت نشست تا فکرهاشو بفهمیم ؟ ؟!!
دیروز رابطم با پسری رو خاتمه دادم ، فقط به خاطر سالی یکبار مشروب خوردنش . نمیدونم کار درستی کردم یا نه ! متهم شدم به خشک بودن متعصب بودن ! من آدمه بی وفا و بد ماجرا شدم ! حالا پر هستم از حس عذاب وجدان و ناراحتی و به همه چی شک دارم اصلا نمیدونم معیارام درسته یانه ؟ اگه این شباهت ها مهم نیستن پس چه چیزی مهمه؟ خواستگارام جلسه اول خیلی مشتاقا ولی جلسه دوم که میشینیم به گفتگو از سخت گیریه من تو سوالات شاکی میشن و فرار میکنن. واقعا باید چیا پرسید ؟؟ خواهش میکنم شما کمکم کنید آقای دکتر خیلی درمونده شدم. اگه دید فلسفی مهم نیست پس چی مهمه؟ همه بهم میگن این چیزا که میپرسی و بهش گیر میدی اصل نیست توی زندگی ، ولی هیچکی نمیگه چی اصله؟! اگه اینو نگم و نپرسم چی باید بگم؟!
[پاسخ]
دکتر شیری پاسخ در تاريخ مرداد ۲۶ام, ۱۳۹۳ ۱:۱۰ ب.ظ:
شباهت فلسفی مهمه ولی همسفر بودن به این معنیست که ادراکات شبیه هم داشته باشیم که خیلی نادره ،
شباهت دینی هم مهمه ، کی گفته مهم نیست؟ ولی اگر سازگاری باشه میبینی که خیلی مسائل دیگه فشاری نمیاره به آدم
[پاسخ]
مرضیه پاسخ در تاريخ مرداد ۲۶ام, ۱۳۹۳ ۴:۲۹ ب.ظ:
با اجازه اقای دکتر
خانم م .ح من نمیدونم شما چند سالتونه ولی به نظر من اگر اون اقا از جهات دیگه رای شما قابل تایید بود این اشتباست که به خاطر سالی یک بار انجام دادن کاری که صرفا از نظر عقاید مذهبی شما جرم شناخته میشه از دستش بدید درسته که طبق فرمایشات اقای دکتر “مسافر بودن” را درست زیستن به مراتب با ارزش تر است از یک ” همسفر” یافتن. ولی همسفر خوب یافتن هم جزیی از زندگی ماست که باید براش تلاش کنیم نباید اجازه بدید نعصبات مذهبی و سخت گیریهای خیلی زیاد مانع این امر بشه اگر این اقا هر روز این کار رو انجام بده و این با باورهای شما در تناقص باشه یه چیز ولی سالی یه بار البته از نظر من قابل بخشش هست البته من ادم خیلی مذهبی نیستم و به نظر من دروغ گفتن هم همان اندازه دارای جرم ایا شما کسی رو به خاطر یه دروغ اونم سالی یه بار از زندگیتون میندازید بیرون .باید متذکر بشم که من نظر خودم رو به عنوان صرفا یه خواننده گفتم و هیچ صلاحیتی در این زمینه ندارم که بخوام شما رو توجیح کنم گفتم شاید اگر نظر یه نفر دیگه رو هم بدونید بد نباشه
[پاسخ]
فرزانه پاسخ در تاريخ مرداد ۲۶ام, ۱۳۹۳ ۱۰:۳۱ ب.ظ:
تناقض دینی واقعا مهمه اصلا نباید جز مسائل قابل گذشت دونستش.
[پاسخ]
مهدی پاسخ در تاريخ مرداد ۲۷ام, ۱۳۹۳ ۸:۵۸ ق.ظ:
آقای دکتر بنده هم در مورد این مسئله خیلی دچار دودلی و شک شدم…خوب اگه من هیچ تشابهی در زمینه مثلا…فلسفه، دین، موسیقی…. با طرف مقابلم نداشته باشم امکان اینکه حرف برای گفتن به همدیگه داشته باشیم خیلی کمه
[پاسخ]
پريسا** پاسخ در تاريخ مرداد ۲۷ام, ۱۳۹۳ ۱۰:۲۰ ق.ظ:
اینو مینویسم چون منم خیلی متهم شدم به سختگیری ولی درست که نگاه کردم دیدم فقط ی جاهایی این اتهام درسته و اونا رو درست کردم ولی خیلی جاهاش واقعا دیگه گذشتن ازش سهل انگاری و عقوبت داره و این عقوبت متوجه زندگی خود من نه اونایی که خیلی راحت برچسب میزنن به آدم، مطمعن باش همونی که الان بهت میگه سختگیر فردا روز میگه ای بابا تو اینو میدونستی و باز چشماتو بستی، پس زیاد رو قضاوتهای آدمها حساب نکن، مگراینکه اون آدم رو قبول داشته باشی و بدونی رو هوا حرف نمیزنه…
من طبق نتایجی که خودم بهشون رسیدم میگم، مطمعن باشی اونی که اذعان میکنه سالی ی بار مشروب میخوره، خیلی به ندرت پیش میاد واقعیت رو گفته باشه و این دفعات بیشتر به احتمال زیاد، چون واقعا همچین مسعله ای خیلی نیازی به گفتن نداره و طرف راحت میتونه ازش بگذره، واقعا خیلی سخته این سالی ی بار رو بزاره کنار؟!! ضمنا فارغاز اعتقادات مذهبی اگه شما برای این آدم مهم بودی نه به خاطرشما به خاطر خودش که از داشتن شما محروم نشه این سالی ی بار رو میذاشت کنار و اینکه واقعا از منم با آقای دکتر موافقم سازگاری خیلی مهمه، مثلا ممکنه اختلاف مذهبی وجود داشته باشه ولی اگه دو طرف همو همونجوری قبول کنن ونخوان همو عوض کنن مشکلی پیش نمیاد مگر اینکه پا روی خط قرمزهای همگیده بزارن، مثلا من خودم خیلی مذهبی نیستم ولی واقعا شراب خواری خط قرمز برام!!!
در پایان مطمعن باش اگر چیزی قرار باشه بشه میشه پس دست از سرزنش خودت بردار، بعد از فهمیدن اشتباهات خودت ی مقدارم به این فک کن که چی شد که طرفت اینقد راحت گذشت، مطمعن باش در حد خواستنت نبوده، پس همه چی رو ننداز گردن خودت…
اینا روگفتم چون خودمنم از این تجربیات داشتم، میفهمم چطور داری خودتو آزار میدی ولی نکن اینکار رو، منتظر کسی باش که موندن رو بلد باشه…
مواظب خوبیهات باش
[پاسخ]
حسابی گیجم ! هر روز معنای “همسر ” برام مبهم تر میشه ! شباهت فلسفی و روانی که لازم نیست! ، شباهت دینی که لازم نیست !، پس اینجوری آدم با هر کسی میتونه زندگی کنه به شرطی که قانع و منعطف باشه درسته؟؟
پس اصلا چرا با اون آدم باید به صحبت نشست تا فکرهاشو بفهمیم ؟ ؟!!
دیروز رابطم با پسری رو خاتمه دادم ، فقط به خاطر سالی یکبار مشروب خوردنش . نمیدونم کار درستی کردم یا نه ! متهم شدم به خشک بودن متعصب بودن ! من آدمه بی وفا و بد ماجرا شدم ! حالا پر هستم از حس عذاب وجدان و ناراحتی و به همه چی شک دارم اصلا نمیدونم معیارام درسته یانه ؟ اگه این شباهت ها مهم نیستن پس چه چیزی مهمه؟ خواستگارام جلسه اول خیلی مشتاقا ولی جلسه دوم که میشینیم به گفتگو از سخت گیریه من تو سوالات شاکی میشن و فرار میکنن. واقعا باید چیا پرسید ؟؟ خواهش میکنم شما کمکم کنید آقای دکتر خیلی درمونده شدم. اگه دید فلسفی مهم نیست پس چی مهمه؟ همه بهم میگن این چیزا که میپرسی و بهش گیر میدی اصل نیست توی زندگی ، ولی هیچکی نمیگه چی اصله؟! اگه اینو نگم و نپرسم چی باید بگم؟!
[پاسخ]
استاد عزیز،این بخش از گفتهی شما که میفرمایید:«بنا نیست عمق تنهایی و زخم و حتی سرور و ابتهاج درونی ما را کسی بفهمد»برای من قابل درک است،اما مگر میشود همسفری داشت بدون حرفها و دغدغههای مشترک؟صرف داشتن همسری مهربان،وفادار و بی ادعا کافیست؟مگر همین دغدغههای مشترک روانی و فلسفی نیست که «مسیر» سفر را مشخص میکند؟گیریم که هر دو نفر انسانهای خوبی باشند اما وقتی ماههای نخست ازدواج و شیرینی و هیجان ابتدایی آن گذشت،به جز امور و نیازهای روزمره و مادی زندگی،باید نقاط مشترک درونی و روحی نیز بین این دو نفر وجود داشته باشد تا سبب تعامل و نزدیکی بیشتر شود؟در غیر اینصورت تنها حکم دو همسفر در یک وسیلهی نقلیهی مشترک را ندارند که تنها با احترام در کنار هم نشستهاند اما هر کدام به رشد و زندگی به گونهای متفاوت نگاه می کنند و چه بسا پس از مدتی این تفاوت در دید و حرکت به سمت رشد،سبب جدایی و تفاوت در مسیر زندگی و سفر آنها از یکدیگر شود؟
[پاسخ]
فرزین پاسخ در تاريخ مرداد ۲۶ام, ۱۳۹۳ ۱۲:۴۴ ب.ظ:
دوست گرامی مریم خانم
عرض ادب
در تاریخ مردان و زنان بزرگی بودند که وفادارانه و مهربانانه در کنار همسر خود حضور داشتند اما شکی نیست که عمق رنج و یا بهجت همسفرشان را شریک نبودند،از فخر عالم بشریت مثال آوریم و خدیجه همسر و همسفر گرامیشان.آیا گمان می برید حضرت خدیجه بزرگی و سنگینی لحظه وحی را درک می کردند؟یا عمق رنج های رسول اکرم هنگامی که مدتی وحی قطع شده بود را می توانستند درک کنند؟اما همیشه رسول اکرم(ص)از ایشان بعنوان یار و شریکی خوب یاد می کردند.تاریخ و هم اکنون نیز در اطراف خود ما مملو از دانشمندانی است که به هیچ وجه همسران وفادارشان نمی توانند لحظه ابتهاج کشف موضوع نوینی را درک کنند آنطور که خودآنها درک می کنند اما مهربانانه مرهم بر زخم های همسر می گذارند و وسایل پیشرفت و شادمانی همسفر را فراهم می کنند.اینجانب دوست صمیمی داشتم که تکنسین بود و با افتخار شبانه روز در کارخانه کار می کرد تا همسرش موفق به کسب دکتری شد و در پژوهش و تحقیق افتخارات زیادی در علم ژنتیک آفرید،از او می پرسیدم که تو اصلا متوجه می شوی همسرت دقیقا چه کار می کند؟پاسخ می گفت همین قدر که برق نشاط و شادمانی را در چشمانش می بینم شارژ می شوم که تا دیرهنگام به کارم در کارخانه ادامه بدهم.
[پاسخ]
سونیا پاسخ در تاريخ مرداد ۲۶ام, ۱۳۹۳ ۱:۴۶ ب.ظ:
استاد جان برای منم همین سوال پیش اومد. میشه راهنمایی بفرمایید؟
[پاسخ]
استاد عزیزسرکلاس سفر زندگی شما آموختم سفر هرکسی مخصوص خودشه ومانباید ازکسی توقع دخالت یاتاثیر توسفرمون روداشته باشیم.
یکدنیا تشکربابت این دوره بینظیر
[پاسخ]
عالی بود
[پاسخ]
حال منو فقط کسی میفهمه که مث من تو یه جهنم اجباری همیشگی زندگی میکنه.پدری که 5 ساله حتی یه کلمه هم باهاش حرف نزدم و مادری که همه روابطم باهاش پر از تنش و ترس از دست دادن اونم هست.نمیدونم کسی حال منو تجربه کرده یانه.مث این میمونه که تو یه سلول زندانی هستی و مجبوری با هم سلولیهات با این که ازشون متنفری رابطه دوستانه داشته باشی.صرفا به خاطر این که تنها نمونی.تو خونه ای زندگی میکنم که هممون بیماریم.پرم از درد.پرم از کینه.پرم از حس نابودی.
[پاسخ]
فاطمه.د پاسخ در تاريخ مرداد ۲۶ام, ۱۳۹۳ ۱۲:۳۱ ب.ظ:
مهسای عزیز
من شما رو نمی شناسم و کامنت گذاشتن برای کسی که ازش چیزی نمی دونی خیلی سخته و شکل قضاوت پیدا می کنه. این که تعداد روزای حرف نزدن با پدر رو یادته و یا این که می ترسی مادر رو از دست بدی نشون اینه که دوستشون داری. پس چرا درونت رو پر از خشم و کینه می کنی. مهسای عزیز داشتن اختلاف با کسانی که کنارشونیم امری اجتناب ناپذیره، و این تویی که باید حل مساله بلد باشی. به این فک کن که خدای ناکرده پدر از دنیا بره یا مادر رو برای همیشه نبینی، اون وقت دلت میشکنه که چرا حتی نیستن تا بتونی ازشون متنفر بشی یا سرشون داد بزنی یا فقط نگاشون کنی… مهسای عزیز تو باید زندگیت رو خودت بسازی و از هیچ کس توقع نداشته باشی که بهشت رو برات بسازن. برات آرزوی قلبی آرام دارم. آرزو می کنم که هر چه زودتر بتونی به محیط خونتون گرما بدی.
[پاسخ]
مهسا پاسخ در تاريخ مرداد ۲۶ام, ۱۳۹۳ ۹:۴۶ ب.ظ:
فاطمه ی عزیز ممنونم که جوابمو دادی امیدوارم همیشه سلامت و سعادتمند باشی. جوابت حالمو بهتر کرد.
[پاسخ]
اهورا پاسخ در تاريخ مرداد ۲۷ام, ۱۳۹۳ ۹:۱۹ ب.ظ:
سلام خانم مهسا.
تجربه ای مشابه شما منتهی از جنس دیگری رو داشتم و تا حدی خشم شما رو درک میکنم. نمیدونم تو چه سن و سالی هستین اما بنظرم میرسه اقامت شما تو اون خونه طولانی شده و بهتره به مستقل شدن جدیتر فکر کنین. قبول دارم زخم ها و تلخی هایی که تو محیط خونه هست تاثیر منفی خودشو میذاره، اما این وسط سهم خودتون و تصمیم بالغانه ای که میشه گرفت رو دست کم نگیرین.
بنظرم بد نیست واسه برون رفت از این وضعیت از یه مشاور کمک بگیرین.
به این نکته هم فکر کنین شاید شما بازیگر نمایشنامه ای هستین که داستانش فرجام خوبی براتون نداره. اما این حق انتخاب رو دارین که از اون نمایشنامه خارج بشین و برین سراغ نمایشنامه های بهتر با نقشهای بهتر.
بنظرم اگه تهران هستین و براتون مقدوره، حضور در کلاس پیش نویس زندگی آقای دکتر شیری که از همین هفته شروع میشه می تونه براتون مفید باشه.
موفق باشین.
[پاسخ]
مهسا پاسخ در تاريخ مرداد ۲۸ام, ۱۳۹۳ ۱۲:۲۰ ق.ظ:
سلام اهورا جان.ممنونم که جوابمو دادی.در حال حاضر امکان مستقل شدن ندارم.ساکن شهرستانم.شهری که به ناامیدی و بیکاری و سنت های نادرست بین مردم خودش و به مذهبی بودن و توریستی بودن بین مردم شهرهای دیگه مشهوره!برای نجاتم از این وضعیت خیلی تلاش کردم.مثلا تو کنکور ارشد انقد درس خوندم تا تهران قبول شم و اونجا هم درس بخونم و هم اگه شد یه کاری پیدا کنم.لیسانس عمرانم و بارتبه ای که آوردم ایشالا تهران قبول میشم.امیدوارم دوستان اینجا هم برام دعا کنن.
پدر و مادرم اختلافات خیلی عمیقی باهم دارن.پدرم یه دروغگو و یه هرزه به تمام معنا و در عین حال بسیار سنتیه.چندین بار تاپای طلاق پیش رفتن ولی به دلیل بزدل بودن پدرم و اینکه مادرم پشتیبانی نداره دوباره زندگی رو از سرگرفتن.من و برادرم قربانی رفتارای اونا هستیم.مادرم با اینکه متجددتر از پدرمه ولی رفتارای دیکتاتورانه داره.حتی شکستن یه لیوانم تو خونه ما یه جرقه اس واسه یه دعوای بزرگ.مدام در حال تشکیل تیم واسه تخریب همدیگه هستیم.مثلا مامانم گاهی تو تیم ماست و به محض اولین ناراحتی میره تو تیم بابام.این شرایط واقعا نابودمون کرده.تنفری که از پدرم دارم تو مثنوی هفتادمنم نمیگنجه.و میترسم روزی برسه که این تنفر به مامانم ویا حتی برادرم هم برسه.خیلی عجیبه که تو خونه مون مامانم از هر ۳ تامون متنفره.من از پدرم متنفرم.پدرم میگه هممونو دوست داره بااینکه نداره و مدام درحال سرویس دادن به مردمه تا طبق گفته خودش بگن فلانی چقد آدم خوبیه و داداشم هم مث یه بمب ساعتیه که یه روز اونم احساس تنفرشو در عمل نشون خواهد داد.نمیدونم چه آینده ای در انتظار ماست.قدر خومه های گرم و صمیمی و پدرومادرای مهربون و آگاهتونو بدونین
[پاسخ]
اهورا پاسخ در تاريخ مرداد ۲۸ام, ۱۳۹۳ ۱۱:۰۳ ق.ظ:
سلام خانم مهسا.
راستش من درمانگر نیستم و صلاحیت اون رو ندارم که برای شما تجویزی انجام بدم، اما با خوندن پیام شما مسیری که قبلاً خودم طی کرده بودم برام تداعی شد. چند تا نکته به ذهنم رسید که حاصل تجربه های شخصی و درسهایی است که از اساتیدی همچون آقای دکتر شیری آموختم. بد ندیدم اون چند تا نکته رو اینجا مطرح کنم:
1- داشتن یک پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر و همکار بد مجوزی برای بد زیستن ما نیست. ما در اون حدی که توانایی داریم، امکان انتخاب برای بهتر زیستن داریم. وقتی ما شروع به تغییر و حرکت میکنیم، اطرافیان هم مجبور هستن خودشونو متناسب با تغییرات ما تغییر بدن.
2 – هر وقت تو زندگی داشتیم از یک نفر هیولا می ساختیم، این احتمال هست که یا از سهم خودمون تو ساخته شدن اون هیولا غافل بشیم یا همون هیولا رو که تو وجود خودمون پنهان شده نبینیم. خطری که ما رو تهدید میکنه اینه که همون رفتارها رو در زندگی خودمون به همون شکل یا شکلی دیگه بازآفرینی کنیم، بدون این که متوجه این قضیه باشیم.
3- در خصوص پدر و مادری که مشکلی دارن، به نظرم بد نیست یک بار مسیری که پدر و مادرمون تبدیل به این آدم شد رو مرور کنیم و بعد خودمونو جای پدر و مادرمون بگذاریم و از خودمون بپرسیم آیا با این شرایط ممکن بود من هم همین رفتارها رو نشون بدم؟ کمترین فایده این کار اینه که یه مقدار از خشممون کم میشه.
4 – ادامه تحصیل در یه شهر دیگه فی نفسه بد نیست اما صورت مسأله ای که باهاش مواجه هستیم رو پاک نمیکنه. هر پسر یا دختری بخش مهمی از اعتبارش رو از خونواده اش میگیره که به اون اعتبار واسه ازدواج، اشتغال، ایجاد رابطه های جدید و کلاً دیده شدن تو جامعه نیاز داره.
5- ما زندگی دیگران رو از بیرون می بینیم و به نظرمون “خونه های گرم و صمیمی و پدرومادرای مهربون و آگاه” میان در حالی که شاید واقعاً اینطور نباشه. هر خونه ای مسائل خودشو داره. بهتره مواظب باشیم از روی ناآگاهی، تصویر خونه خودمون رو بیش از اونی که واقعاً هست زشت و چندش آور نشون ندیم.
6- این نوع تلخیها یک مسمومیت درونی در ما ایجاد میکنه که اگه بموقع برای درمانش اقدام نکنیم، آنچنان به خورد جانمون میره که بعد از یه مدت میشه هویتمون.
من کماکان معتقدم برای طی این مسیر یه مشاور واجد صلاحیت میتونه به شما کمک کنه.
براتون دعا میکنم و امیدوارم انتخاب صحیحی داشته باشین.
[پاسخ]
دکتر شیری پاسخ در تاريخ مرداد ۲۸ام, ۱۳۹۳ ۱۱:۳۷ ق.ظ:
یه لحظه توهم زدم که خودم پاسخ نوشته ام ، تو شاگرد من بودی اهورا؟ یه ای میل بهم بزن
[پاسخ]
مهسا پاسخ در تاريخ مرداد ۲۹ام, ۱۳۹۳ ۱۲:۱۲ ق.ظ:
میخواستم در جواب بنویسم که شک ندارم همونطور که هممون به دکتر شیری افتخار میکنیم صددرصد ایشونم به شما افتخار میکنن که دیدم خود دکتر جواب دادن.اهورا جان زنده باشی.هم دیدن درک بسیار بالات هم جواب زیبات حالمو بهتر کرد
–اینکه او تارکوفسکی نمیفهمد یا اهل رمان هرمان هسه نیست واقعا مهم نیست زیرا او میتواند همسری وفادار یا مهربان و بی ادعا باشد که در سختیهای زندگی من را تنها نگذاشته است–
واقعا همینه، این که هم+سر آدمی یک هم+راه واقعی باشه.
[پاسخ]
مریم پاسخ در تاريخ آبان ۲۶ام, ۱۳۹۴ ۹:۱۴ ب.ظ:
از کامنتای این صفحه می شه فهمید که شباهت فکری و فلسفی برای خانوما خیلی مهمه و برای آقایون اصلن مهم نیست 🙂 حتی یه مثال نقض هم وجود نداره. فکر می کنم آقایون بیشتر دنبال کسی هستن که وقتی میان خونه، تا حدی مثل یک مادر دوم، تر و خشکشون کنه و فضا رو آروم کنه و بیشتر از این نمیخان، صمیمیت به معنای واقعی براشون اهمیتی نداره. بیشتر رفع نیازها مهمه. خانوما ولی ارتباط انسانی رو عمیق تر می بینن.
[پاسخ]