ساعت شش غروب روز چهارشنبه بیست و چهارم اردیبهشت سال نود و سه بود. وقت برگشتن از مطب دندانپزشکی راهی میدان ونک شدم تا سوار تاکسی های میدان پونک شوم. تقریبا پانزده نفر توی صف بودند. منم خسته!! همین که ایستادم یک خانم سوار پراید سفیدش متوقف شد و از ما دعوت کرد که سوار شویم چون مسیرش میدان پونک بود.
دو نفر خانم نشستند بعد من و پشت سرم یک خانم دیگر و همه متعجب!!
من کمی مکث کرده بودم چون فکر کردم اشتباه شنیدم و آن دو خانم از دوستانش هستند که سوار شدند. چرا؟! چون این طور انسان ها تعدادشان در جامعه مان کم شده خیلی کم. اما با دیدن این خانم قلبم شاد شد که هنوز مردمان خوب این دیار وجود دارند.
با روی خوش با ما بگو بخند کرد و توضیح داد که وقتی ماشین نمی آورم درک می کنم که این صف طولانی یعنی چه حالا که ماشین آوردم گفتم چرا خالی برم؟ کرایه هم نگرفت. وقت پیاده شدن از خداوند خواستم آرزوهایش را برآورده کند.انشاءالله
عشرت تک روستا
========================
سلام اقای دکتر.میخاستم تشکر کنم که یه قسمت سایت رو اختصاص دادید به این موضوع.واقعا همه ما لازمه که بیشتر بشنویم راجع به ادمای خوب دور وبرمون وکارای خوبی که میکنند .کارایی که شاید خیلی سخت وعجیب نباشه اما حس خوبی رو میتونی القا کنه. اینکه ادم میتونه از هرفرصت کوچیک و دم دستی واسه کمک به دیگران استفاده کنه.یه وقتی با خودم فکر میکردم هروقت که خیلی پولدار شدم به همه کمک میکنم الان وضع مالی ام نسبتا خوبه اما دیگه اون حس دلسوزی وهمدردی وکمک به دیگران رو مثل قدیم مدتهاست ندارم. تلنگر خوبی بود.ممنونم
[پاسخ]
چه کار زیبایی. ولی یادم میاد یه بار یه خانومی به من تعارف کرد سوار ماشینش شم جرات نکردم! اون روزا خیلی از ناامنی ها شنیده بودم و مادرم بارها تاکید کرده بود فقط سوار تاکسی شو. امیدوارم از سوار نشدنم حس بدی نگرفته باشه.
[پاسخ]
ممنون از نوشتن این مطالب خوب استاد عزیز
چه کار خوبی کردی فرناز خانم یادم باشه منم این کار زیبا رو انجام بدم 🙂
[پاسخ]
سلام, من خودم تا حالا این کارو نکردم، اما با خوندن این متن قول میدم از این به بعد به بقیه کمک کنم.
باشد که من هم به مردمان خوب این دیار بپیوندم.
[پاسخ]
عالی بود.
خود من هم تازه یک ماهه گواهینامه گرفتم و خیلی از مردم مسن رو رسوندم, شاید چون تازه گواهینامه گرفتم جو گیر شدم, خدا کنه به این کارم ادامه بدم.
[پاسخ]
من هم عاشق این کارها هستم. یه بار این کارو کردم و یه خانوم مسن سوار کردم ولی بعدش منو سرزنش کردند که یه دختر مجرد که یه غریبه سوار میکنه نمیگی دام باشه، بدزدنت! من هم دیگه ادامه ندادم ولی خیلی دوست دارم از این کارها بکنم…
[پاسخ]
ساعت 9صبح بود توی اتاقم که پنجره ای رو به کوچه داشت درس میخوندم.همه جا ساکته ساکت بود فقط گهی صدای جندتا گنجشک میومد .اما مدتی بعد یه صدای اعصاب خردکن اضافه شد .صدای کششششش کشششش جاروی مرد سوفور میون اون سکوت توی لحظه ای که حسابی توی اوج درس رفته بودم مثل این بود انگاری یکی چنگ می انداختن روی صورتم.باخشم پنجره رو بستم اما فایده نداشت حرصم گرفته بود که چطور کشکی کشکی تمرکزمو بهم زد که یهو یاد اون مطلبی افتادم که شما اقای دکتر رمضان گذشته نوشته بودید ( که باهمسرخانوم موقع سحری برای سوفور کوچه تون عدس پلوبا سالاد بردید!) قلبم اروم گرفت و با شوق به اشپزخونه دویدم یه لیوان اب پرتغال طبیعی از صبح که گرفته بودم هنوز مونده بود با یه موز بردم دم در صداش زدم کمی از خونمون دور شده بود اومد جلو جوون بود بهش خسته نباشید گفتم و بهش دادم خوشحال شد.برگشتم توی اتاق صدا قطع شده بود فهمیدم که داره میخوره ذوق کردم!! بعد لحظاتی صدا شروع شد و انبار صدا حسابی نزدیکتر بود. رفتم روی صندلی که از پنجره نگاه کنم دیدم طفلک سخت داره دم خونمون رو خوب جارو میکنه خنده ام گرفته بود نشستم پشت میز دیگه برام صداش مثل چنگ نبود. شده بود مثل قشنگی صدای همون گنجشکها شایدم قشنگتر شایدم مثل یه نوازش!!!!!
اقای دکتر شیری عزیز خاطره های که مینویسید توی قلبم جا میگیره وناخوداگاه یه الگو میشه برام که علاوه براینکه قدرت اینو داره که رفتارمو سالمترکنه حتی میتونه مسیرزندگیمو به سمت درستی بکشونه.شما زندگی رو برای ما قشنگتر میکنید بهمون یاد میدید که دیدمون رو قشنگتر کنیم
ممنون
[پاسخ]
پشه پرورشگاهی پاسخ در تاريخ اردیبهشت ۲۹ام, ۱۳۹۳ ۹:۰۲ ب.ظ:
آفرین به انسانیتت فرناز جان
[پاسخ]
چقدر کیف میده. منم این آدما را کلی دعا میکنم
[پاسخ]
سلام آقای دکتر
ببخشید که توی کامنت سوال میپرسم
میخواستم ببینم واسه رهایی از کمال طلبی و همچنین اهمال کاری آیا کتاب مناسبی سراغ دارید یا خیر.
ممنون
[پاسخ]
دکتر شیری پاسخ در تاريخ اردیبهشت ۲۷ام, ۱۳۹۳ ۲:۲۸ ق.ظ:
به همین اسامی انتشارات ارجمند کتاب های خوبی داره
[پاسخ]
دوست منم هم به نامم ندا شهسواری این کارو می کرد. دلم براش خیلی تنگ شده.. یه ماتیز داشت ۸ /۹ سال پیش بهش می گفت بیب.بیب. از سرکار تا کارگاه که باهم می رفتیم سوار می کرد. پیر زنای چرخک به دست. زنای که بچه بغلشون بود و …
[پاسخ]