دارم میرم سمت محل کارم و تو خیابون پاسدارم که متوجه میشوم اون ور حیابون ، پیرمردی نابینا ایستاده و بلند بلند تقاضای کمک میکنه و ملت هم انگار نه انگار ؛ دور زدم واستادم کنارش و پرسیدم چی شده پدر جان ؟ لباس مندرسی پوشیده بود و ظاهرش بهم ریخته بود.
– آقای عزیز ! من باید بروم خیابان کشوری ، از یک رستوران غذای باقیمانده اش را بگیرم . امکانش هست کمکم کنید؟
– کدام خیابان کشوری ؟
– همونی که کنار یک باشگاه ورزشیه
دیدم ده دقیقه ای راهه و میتونم برسونمش و یه خانمی کمکش کرد و سوار شد و تو راه صحبت کرد از اینکه فقیره و …ولی خیلی محترمانه صحبت میکرد . وقتی رسیدیم ورزشگاه کشوری هرچی دنبال اون رستورانه گشتم پیداش نکردم ! یه میوه فروشه گفت یه باشگاه کشوری هم تو پاسدارانه ؛ من که جا خورده بودم دور زدم و رفتیم دوباره پاسداران .اتفاقا یه ورزشگاه با همون اسم ۱۰۰ متر پایینتر از محلی که بنده خدا را سوار کرده بودم ، وجود داشت و رستورانه هم بود !
آقا کلی شرمنده شدیم و یه پولی بهش دادیم و فهمیدیم کار خیر به ما نیومده !
اختیاردارید لحظه لحظه ی عمربابرکت شما کار خیره دکترعزیز
[پاسخ]